مرا به نام او صدا می کرد:((شهناز))

یک خاطره از یک سال اول زندگی در زیرزمین کوچه تور.

منزل آقای سیاوش کسرایی هم وسط آن کوچه بود! از صاحب‌خانه‌ی آقای محمـدرضا لطفـی و قشنـگ کامکار (خواهر شوهرم) خانه‌ای اجاره کردیم برای زندگی پس از ازدواج. بسیار نزدیک  به کریمخان بود و نیمه مبله! یعنی یک مقدار وسایل اولیه‌ی  درب و داغان اما کارآ مثل  یک کاناپه یک تخت بزرگ و چند چیز دیگر در آنجا بود. خلاصه برای من که با پدر بر سر این ازدواج معامله کرده بودم و جهازی نداشتم، بهترین موقعیت بود. اول گفتند اینجا کارمند سفارت آمریکا زندگی می‌کرده، من فکر کردم خوبه! اما  فکر کنم این قصه اگر هم حقیقت داشته، این شخص نظافتچی سفارت بوده! خلاصه مشکل اصلی من بوی رطوبت زیرزمین، نداشتن پنجره ی کافی، سوسک ها! و…. بود. اما جوانی و عشق، همه چیز را قابل تحمل می‌کند! همسایه های ما، خانه ی بالای ما، طبقه‌ی اول فهیمه خانم بود که تازه فارغ شده بود.دو قلو منیـره و منیـژه! همسرش یک مکانیک قوی‌هیکل بود  که این ازدواج دوم‌اش بود. مادرش با دختـر اول در خانـه‌ی روبرو زندگی می‌کردند. فقـط سـر ظهـر بـا ناهار می‌آمـدنـد و بـا یـک دنیـا ظـرف کثیـف به جـا گذاشتـه برای فهیمه می‌رفتند. به این دلیل بود که فهیمه از پنـجـره‌ی حیـاط فریــاد میـزد: ش…هـــرزاد! من بایـد یکـی از دوقـلـوهـا را آرام مـی‌کـردم تـا اون یکی را شیر بده! اما طبقه ی بالای آنها یک خانم مسن ارمنی  زندگی می کرد. فرزندانش رفته بودند، تنها  بود من هم که دلم برای تنهایی او می‌سوخت. گاهی با یک خوردنی کوچک می‌رفتم بالای پله‌ها و بعضی وقت‌ها هم با اصرار مرا برای نوشیدن یک فنجان قهوه ترک با هم نگه می‌داشت. اما با همه‌ی این‌ها هیچ وقت اسم مرا یاد نمی‌گرفت و همیشه مرا شهناز صدا می‌کـرد. یک بـار هم که یـادآوری کردم اسم من شهرزاد است نه شهناز، گفت: می‌دانم دخترم، دوستی دارم که اسمش شهنازه و خیلی مهربونه، تو مثل اونی! فقط موهای تو فرفریه، موهای اون صافه! اما خوشگله! تو هم خوشگل هستی! القصه؛ مادام هم به جای تلفن به طبقه ی پایین، از راه حیاط در مواقع اضطراری داد می‌زد: شهناز! از اسم خودم می‌فهمیدم باید بروم کدام طبقـه! آن روز هـم داد زد : شهنـاز، بیـا بـالا یک قهـوه بخوریم، دوستـم آمده. تعریفت کردم. لباسم را مرتب کـردم. آن روزهـا دانشـگاه تعطیل شـده بود. بچـه هـم نداشتـم. سـال 59 بود دقیـق. بدو رفتـم بالا. مادام در را باز کرد. مرا بوسید. وقتی داخل شدم و دیدم آن خانمی که مرا به نام آن صدا می‌کرد خانم «شهناز تهرانی» بوده، کمی جا خوردم. چون در آن روزها من با ازدواج با هوشنگ کامکار وارد طبقه ‌ی اول هنر و موسیقی ایران شده بودم. اما در میانه ی راه بودم و صورتم را کنترل کردم. چون در مقابل خودم، خانم زیبای ساده ای دیدم با موهای بلند هنوز مشکی پرپشت… معلوم بود که نزد مادام قبل از من درددل کرده بود چشم های زیبایش غرق اشک بود و من نمی‌فهمیدم. من نمی‌دانستم و حتی یک دقیقه هم فکر نکرده بودم که بر سر این گروه از هنرپیشه‌های زن، در این مدت چه آمده! حالا با چشم‌هایم می‌دیدم. فهمیدم مادام برای این مرا صدا کرده که فضـا عـوض شود. من هم با این شروع کردم که شمـا چـه کـار کردین که مادام فقط با اسم شما من را صدا می‌کنه! تا اینجا به خاطر دارم که با نوشیدن قهوه ترک مادام و حرف‌های من، صدای خنده‌ها بلند شد. هرگز ایشان را دیگر ندیدم، اما هرگز چهره ی زیبای ساده و چشم های پراندوهش را فراموش نکردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *