در میانهی یک بازار شلوغ، جایی که اصلاً انتظارش را نداشتم، پسر جوانی بساط کتاب گذاشته بود. تا متوجه من شد، نگاه مرا روی کتابها دنبال کرد و پرسید:
به کتابهای تاریخی علاقه دارین؟
با چابکی پاسخ داد، شما خم نشین، فقط اشاره کنید! یکی را برداشتم، داشتم فهرست را نگاه میکردم، که کتاب دیگری به دستم داد. این هم دربارهی اصفهانه!
نگاه کردم جا خوردم ، سفرنامهای بود. به نام «گلهای سرخ اصفهان» نوشتهی کلود آنه 1906 . چقدر آشنا بود ! ناگهان صدای پیرمرد راهبی به یادم آمد که مرا صدا میزد، گلهای سرخ أصفهان!
در مهمانسرای کوچکی در Haridwar اقامت داشتم که کنار حیاط یک معبد بود. غروب که برمیگشتم، پیرمرد راهبی که تنها در حیاط، نشسته بود، مرا صدا کرد. به سوی او رفتم و سلام کردم پرسید از کجا میآیی؟ جواب دادم از ایران. کجای ایران؟ بی اختیار گفتم از اصفهان.
ناگهان از شوق با صدای بلند گفت:
گل های سرخ اصفهان!
راستش آن موقع نمیدانستم که چرا من را با این نام صدا میکند، فقط برایم جالب بود و با آن قرابتی حس میکردم.
دیگر این شده بود رسم ما، غروبها که بر میگشتم، با تعجب میدیدم که دسته دسته فرانسویهای علاقهمند به دیدن او میآمدند و با این همه مرا فراموش نمیکرد. صدایم میکرد و مرا به زیر پایش می نشاند و با بقیه به زبان فرانسه صحبت میکرد و من حتی یک کلمه هم نمی فهمیدم.
هرگز محبت و چشمهای مشتاقش را وقتی نام اصفهان را بردم، فراموش نکردم. چند سال بعد خبر فوت او را از مدیر مهمانخانه شنیدم که او را برای تدفین به فرانسه بردند.
مقدمه کتاب را خواندم و همانجا فهمیدم که این کتاب تا چه حد ، معروف و محبوب بوده است. در آن سالها که کسی حتی روی نقشه ایران را به سختی میشناخت ،کلود آنه ، با چند همراه ، تصمیم میگیرد که با اتومبیل به ایران سفـر کند و در زمـان شـکفتن گلهای سرخ باغهای اصفهان در آنجا باشد.
او نه فقط این سفر شجاعانه را خیال کرده بود، بلکه آن را به عمل در آورده بود. با ماشین تا کریمه میروند، از راه دریا به بندر پهلوی و با ماشین تا تهران می آیند.
در آن زمان بخشهای شمالی کشور در اختیار روسها بود و برای حمل کالاهای تجاری تا تهران، جاده کشیده بودند!
اما به آنها توصیه شد که از اینجا به بعد را با دلیجانهای معمولی سفر کنند. از تهران تا قم وکاشان و از آنجا به اصفهان بروند. ماه خرداد ، یکی از گرمترین ماهها برای سفر زمینی در این جاده است! نه جادهای درست و حسابی بوده و نه جایی به جز کاروانسراها برای اقامت و تعویض اسبهای دلیجان! بیش از هفت روز و هفت شب طول میکشد که آنها به اصفهان برسند.
او در جای جای خاطراتش در مورد باغ های ایرانی و گلهای سرخ آن مینویسد .
از تعجبش که در این جادههای کویری و خشک چگونه باغهایی به این سرسبزی و آب روان وجود دارد؟
و آن گلهــا که حــرفش را مـــیزده به احتمال زیاد گلهای سرخ محمدی بوده که در همهی باغها ایرانی یافت میشده و سنت کاشت آن همه جا بوده .
گل سرخ محمدی آب کم میخواهد و مقاومت زیاد دارد، و عطر بی نظیر آن همه جا را پر میکند.
آنها به اصفهان میرسند، ظل السلطان که در آن وقت حاکم محلی اصفهان بود، باغ زیبایی را به عنوان محل اقامت آنان پیشکش میکند.
آنها ده روز در اصفهان میمانند و از همه جا بازدید میکنند.
این کتاب در زمان خودش و در میان جامعهی اروپایی و جهانگردان فرانسوی، شهرت فراوانی یافت.
تحت تاثیر رویا ، خیال و تصاویر زیبایی که این کتاب از اصفهان ایجاد کرده بود، در بسیاری از جهانگردان انگیزه سفر به ایران و اصفهان به وجود آمد.
آن پیرمرد این کتاب را خوانده بود و بقدری شیفته شده بود، که او هم با سپاه صلح در سالهای 1960 به ایران آمده و در اصفهان و کرمان اقامت کرده بود.او هم عطر گل های سرخ اصفهان را به یاد داشت.
نامش VIJAYANAND بود او در همان سالها به هند می آید و پیرو آیین هندو میشود و تا پایان عمرش درهمان جا میماند. او طرفداران زیادی در فرانسه داشت و مراسم بسیار باشکوهی برای تدفین او در پاریس برگزار شد.
من نمیدانستم که آن پیرمرد ساده دل که با مهربانی مرا گل سرخ اصفهان صدا میکرد، چه دریایی از معنا و معرفت در دل داشت. گاهی بعد ها میفهمی که چرا یک ملاقات اتفاق افتاد.
Roses of Isfahan
In the heart of a bustling market, I stumbled upon a young man who had set up a cozy little book stall. As soon as he noticed me browsing, he smiled and asked, “Looking for history books?”
Without missing a beat, he added, “No need to bend down, just point!” I picked up a book and started flipping through the pages when he handed me another one. “This one’s about Isfahan too!” he said with a grin.
To my surprise, it was a travelogue titled Les Roses d’Ispahan by Claude Anet, written in 1906. The title struck a chord, reminding me of a moment from my past. Suddenly, the voice of an old monk calling out, “The Roses of Isfahan,” echoed in my mind.
Years ago, I was staying at a small guesthouse in Haridwar, right next to a temple. One evening, as I was heading back, an elderly monk sitting alone in the courtyard called out to me. Curious, I approached and greeted him. He asked, “Where are you from?” I answered, “From Iran.” “Where in Iran?” he pressed. Without a second thought, I said, “Isfahan.”
His eyes lit up, and with surprising excitement, he exclaimed, “The Roses of Isfahan!”
At the time, I had no idea why he called me that, but I liked it—it felt like there was a deeper connection between us.
It became our little ritual; every evening when I returned, I’d see groups of French people gathered around him, but he never forgot me. He’d call me over, sit me by his side, and chat with the others in French—a language I didn’t understand a word of.
I’ll always remember the warmth in his eyes when I mentioned Isfahan. A few years later, I heard from the guesthouse manager that the old monk had passed away and was taken to France for burial.
As I read the preface of the book, I realized just how famous and cherished it was. Back in a time when few people could even point out Iran on a map, Claude Anet and a few companions decided to travel there by car, hoping to witness the blooming season of the roses in Isfahan’s gardens.
This wasn’t just a fanciful dream; they made it happen. They drove to Crimea, took a ship to the port of Pahlavi, and then continued by car to Tehran.
At that time, the northern parts of the country were under Russian control, and roads were built to transport commercial goods to Tehran. But from there, they were advised to switch to stagecoaches for the rest of the journey. They traveled from Tehran to Qom, Kashan, and eventually Isfahan—one of the hottest months for such a journey! The roads were rough, and the only places to rest were caravanserais where they could change horses and catch a few hours of sleep. It took them over seven days and nights to reach Isfahan.
In his memoirs, Anet describes the lush Iranian gardens and their roses at every turn. He was amazed at how these vibrant gardens with flowing water could exist amidst such dry, desert landscapes.
The roses he wrote about were likely Damask roses, found in almost every Iranian garden. These hardy plants thrive with little water, filling the air with their enchanting fragrance.
When they finally arrived in Isfahan, the local governor, Zill al-Sultan, offered them a beautiful garden to stay in.
They spent ten days in Isfahan, exploring every nook and cranny they could.
This book became a sensation in its time, inspiring countless European travelers, especially the French, to visit Iran and Isfahan, drawn by the dreamy, vivid images Anet had painted of the city.
The old monk, Vijayanand, had read this book and was so moved by it that he joined the Peace Corps in the 1960s, spending time in Isfahan and Kerman. He never forgot the scent of Isfahan’s roses.
He eventually returned to India, embraced the Hindu faith, and stayed there for the rest of his life. He had many followers in France, and when he passed, they held a grand ceremony for him in Paris.
I never knew that the kind old man who affectionately called me “The Rose of Isfahan” carried such deep wisdom and experiences within him. Sometimes, it’s only later that you understand why certain moments or people crossed your path.