چه کسی فکر میکرد روزی من راهی قله اورست شوم؟
جملهای که هنوز هم وقتی آن را در ذهنم تکرار میکنم، قلبم تندتر میزند. سفر به نپال در ذهن بسیاری با هیمالیا گره خورده؛ با رؤیای دیدن اورست، لمس ابرها و تجربهای که شاید تنها یک بار در زندگی تکرار شود.
نپال، سرزمین قلههایی افسانهایست. جایی که چهارده قله از بلندترین قلههای جهان را در دل خود جای داده و هشت تا از آنها از ارتفاع ۸۰۰۰ متر نیز فراتر رفتهاند. اما ماجرا برای من ساده شروع شد، با رویایی مشترک میان تمام مسافرانی که به کاتماندو میرسند: دیدن اورست، حتی از دور! هر بار که در کوچهپسکوچههای کاتماندو قدم میزدم، سر از فروشگاههای تجهیزات کوهنوردی در میآوردم. یکییکی آنها را زیر و رو میکردم. دلم میخواست تصور کنم که قرار است خودم، با کوله پر از تجهیزات و قلبی هیجانزده، به سوی قله بروم. حتی میدانستم شاید بتوانم تا کمپ اول بروم؛ اگر با راهنما و با سرعت بسیار آهسته همراه شوم. اما من چیزی فراتر از تلاش جسمانی میخواستم. دلم رؤیا را میخواست. دلم خود قله را میخواست.
همه چیز زمانی تغییر کرد که راهنمایم گفت:
«راهی هست که تو هم میتونی بری. فقط باید هوا خوب باشه… کاملاً آفتابی.»
با تردید پرسیدم: «هزینهاش چقدر میشه؟»
لبخند زد و گفت: «زیاد نیست… فقط دعا کن هوا آفتابی باشه!»
ساعت پنج صبح تلفن اتاقم زنگ زد. صدای خوابآلودم را جمع کردم، گوشی را برداشتم.
«هوا خوبه. تا نیم ساعت دیگه دنبالتون میام.»
هیجان در صدایم پیچید: «چی با خودم ببرم؟»
جوابش ساده بود: «هیچی. فقط دوربین، عینک آفتابی و یه ژاکت!»
نیمساعت بعد، سوار ماشینی شدیم که ما را به فرودگاه برد. آنجا بود که فهمیدم راهی که قرار است من را به اورست برساند، مسیری هواییست. یک پرواز اختصاصی با هواپیمایی کوچک، مجهز به پنجرههایی بزرگ و شفاف. بلیط این تجربه شگفتانگیز زیاد نبود، اما ارزشی داشت که، به هیچچیز دیگر شبیه نبود.
این پرواز که به «تجربه اورست» (Everest Experience Flight) معروف است، از فرودگاه کاتماندو آغاز میشود و مسیری را به سمت شرق نپال طی میکند. مقصد؟ افق بیپایان قلههای افسانهای هیمالیا. پروازی به ارتفاع حدود ۲۵۰۰۰ پا، جایی که ابرها زیر پا میمانند و قلهها روبهرو. در هر طرف هواپیما پنج صندلی قرار داشت و همهی مسافران، هیجانزده، شانهبهشانه نشسته بودند. کابین مدرن هواپیما، با پنجرههای رنگی و شفاف، نمای پانورامایی کاملی از درهی کاتماندو و فلات تبت را به ما هدیه میداد. زمانی که به نزدیکی اورست رسیدیم، خلبان به نوبت هر مسافر را صدا میزد تا به کابین جلو بیاید و از شیشهی اصلی، قله را از نزدیک ببیند. من مقابل پنجره ایستادم. و ناگهان، آنجا بود… اورست!
قلهای که همیشه در تصاویر و مستندها دیده بودم، حالا در مقابل چشمانم بود. انگار میتوانستم آن را لمس کنم. قلهی سفیدپوش، مغرور و ساکت، چون نگینی بر فراز تمام دنیا. کنار آن، دیگر قلههای سترگ هیمالیا آرام و خیرهکننده صف کشیده بودند: لوتسه، ماکالو، چو اویو، آمادابلام… پرواز ما از فراز یخچالها و دریاچههای یخزده، رودخانههای پیچدرپیچ و درههایی ژرف میگذشت. منظرهای بیانتها، پوشیده از برف، خاموش و باشکوه. دیدن این چشمانداز از آسمان، تجربهای بود که هیچ صعودی نمیتوانست جایگزینش شود.
در طول مسیر، یکی یکی قلهها خودنمایی میکردند. از سمت غرب به شرق، این خطالرأس باشکوه بهترتیب شامل قلههایی بود همچون:
Langtang Lirung (۷۲۳۴ متر)
Shishapangma (۸۰۱۳ متر)
Dorje Lakpa، Gaurishankar، Chugimago، Pigferago
و سرانجام: Everest (۸۸۴۸ متر) بلندترین قلهی جهان.
از تمام این قلهها، تصویرهایی گرفتم؛ اما هیچ تصویری قادر نیست آن حس را منتقل کند. حسی که میان آسمان و کوه و رؤیا بههم میپیچد و در سکوتی شیرین تو را در خود میبلعد. وقتی به فرودگاه برگشتیم، نفس در سینهام سنگین بود. انگار بخشی از من آن بالا مانده بود. همانجا، جایی نزدیک ابرها.
چه کسی فکر میکرد روزی به قلهی اورست بروم؟
شاید پاهایم آن مسیر دشوار را نپیمودند. اما چشمانم، روحم، و قلبم… همه و همه، آن روز پرواز کردند.