این بار دوم بود که به کاتماندو میآمدم، بار اول دو سال از ترور خانواده سلطنتی در قصرشان میگذشت. هنوز در شهر چک پوینت وجود داشت. بار اول از ترسم (سال 84) در هتل هایات کاتماندو جا گرفتم. سه روز در آنجا ماندم تا اطرافش را شناختم و فهمیدم مرکز شهر کاتماندو درست در خلاف جهت محل اقامت کنونی است، هتل را عوض کردم به کاتماندو گست هاوس آمدم و این بار، اتاقی که انتخاب کردم ته حیاط، بسیار دنج و آرام بود. اینجا به منظور پذیرایی از مهمان ملکهی کاتماندو ساخته شده بود و بعدها به هتل تبدیل شد به این دلیل در انتهای حیاط با صفای آن چند اتاق وجود داشت که به احتمال زیاد برای خدمه و همراهان ملکه بوده برای من که میخواستم دو هفته در یکجا در کاتماندو بمانم تا روح شهر و اطراف آن را بیابم، ایدهآل بود. در اتاق را باز میکردم و برای نشستن و کتاب خواندن و نوشیدن یک فنجان چای به حیاط میرفتم. تا خسته میشدم پیاده از یک سو میرفتم و میگشتم، دوباره میآمدم و با آرامش در حیاط مینشستم. این پنجرهی اتاقم بود که رو به حیاط باز میشد و با دستهی کتابها که از کتابفروشی های محلهی تامل (Thamel) میخریدم و با هر کدام تورق میکردم برای خودم خوش بودم تا جایی که یک روز یکی از کارمندان هتل که مسئول میز گردشگری بود از من پرسید: مادام میتوانم بپرسم شما در کاتماندو چه میکنید؟ گفتم چطور؟ ادامه داد: شما با همه فرق میکنید، بیشتر در هتل و اطراف محلهی تامیل هستید، من هر روز شما را نگاه میکردم، توریستها اینجا بیشتر برای کوهنوردی و یا هیپیگری میآیند. شما جزو هیچ کدام نیستید، همیشه تنها هستید و شب ها هم بیرون نمیروید! من مات و متحیر مانده بودم که این همه اطلاعات را دربارهی من از چه کسی جمع آوری کرده! جواب دادم من برای فهمیدن فرهنگ سفر میکنم. نپال سرزمین عجیبی است و کاتماندو دروازهی هفتاد و دو ملت است که برای دیدن اورست به اینجا می آیند. خیلی از جوابم لذت برد. شب بخیر گفتم و به اتاق ته باغ اتاق رفتم.
اتاق آرام بود ولی در پشت حمام صدای کارگرانی میآمد که مشغول کار ساختمانی هستند. صدای تکراری جابجاکردن ماسه با بیل بیشتر میآمد و مخلوط بود با یک موسیقی نپالی که از رادیو پخشمیشد. موسیقی نپال نوعی از موسیقی بومی است که ملودیهای ساده تکرار شونده دارد. اصلا به پیچیدگی موسیقی هند نیست، اما زیبایی خودش را دارد، شادی من این بود که با هر ترانهای یک نفر (که شاید همان مردی بود که بیل میزد) با صدای آرامی شعر را همراهی میکرد هربار که به حمام یا دستشویی میرفتم یا به آن گوش میکردم یا همان صدای تکراری بیل را دنبال میکردم. گاهی هم وقتی حوصله داشتم ترانهای از کامکارها را میگذاشتم و چون اتاقم ته حیاط بود و همسایهای نداشتم با آن بلند بلند میخواندم. برای مدت نسبتا زیادی هر روز کار من این بود. به صدای تکراری بیل زدن همراه با صدای رادیویی که فقط ترانهی نپالی پخش میکرد و زمزمه و تکرار مرد را با آن گوش کنم. او ساعتها بیل میزد و شنها را جابهجا میکرد. نمیدانم از کجا به کجا؟ اما این صدا تا آخرین روز مثل موسیقی متن حمام و دستشویی شده بود. تا این که روز آخر بیخیال مشغول جمع آوری وسایل و خرت و پرتهایم بودم و زیر لب با یکی از کارهای ارسلان را میخواندم. دلی من، دلی من واگونی جژنه قیطاری که هزارو و یه ک ایستگه ی یه وی، له بر یکی هر ایستگایه… (ترجمه: دل من چون واگن قطاری است که هزارو یک ایستگاه دارد، در هر کدام یک مسافر سوار و یکی پیاده میشود اما…)
ناگهان فکر کردم که کسی در زد، ساکت شدم گوش کردم هیچ صدایی نمیآمد، حتی مرد بیلزن آه او هم داشت گوش میکرد! فهمیدم در تمام این روزها وقتی من آواز میخواندم او دست از کار میکشیده و گوش میکرده! همانطور که من به صدای او گوش میکردم. برایم ارتباطی با یک انسان دیگر از ورای دیوار بسیار شیرین شد، ارتباطی از راه صدا! از راه موسیقی. وقت نبود که به خیابان پشتی بروم و او را پیدا کنم دیر بود و عازم فرودگاه بودم. اما مطمئن هستم که او هم تا بحال این همه موسیقی کردی و سمفونیک و ایرانی نشنیده بود. چون در آن سالهابه ندرت ایرانی به آنجا سفر میکرد و اگر هم بود در چنین هتلی برای مدت طولانی اقامت نمیکرد. فکر میکنم او هم حتما چنین تجربهای نداشت! او هم مرا فراموش نمیکند.